چيزهايی که دنبالشان بوديم روزی
یه نفر گفت: « یه روز، همهی چیزهایی که توی زندگی دنبالشون بودی، برات بیمعنی میشن، اهمیتشون رو از دست میدن. »
نه این که حرف مهمی زده باشه، یا این که من قبولش داشته باشم، ولی خوب یادم مونده، چون موقع گفتن این جمله، گردنش میچرخيد که چشمهاش از دختر راننده ماشین بغلی که موهاش رو هایلایت روشن کرده بود و به جفت ابروهاش حلقه انداخته بود، عقب نمونه.
پینوشت: نظری ندارم که متن و عکس ربطی به هم میتونن داشته باشن يا نه، ولی استقبال میکنم از اين که چيزی در اين مورد بگيد (بگوييد).
خب، شاید کمی ربط داشته باشه. داری بالا را نگاه میکنی. وقتی میرسی اون بالا، خالیه خالی هستی! بدیش اینه که اینو وقتی اون پایینی میدونی.
ربطش اينه که آخرش مجبوری به خاطره اين چنين دخترايی خودتو از همچين ساختمونی بندازی پايين !
من باز ياد اون داستان برج افتادم! ربط داره. ربطش اينه که اون بالا هيچی نيست. اون بالا همون جاييه که آدم تصميم می گيره بپره پايين..
ربطشو ولش هیچ معلوم هست کجاهایید شما.کجاهایید شما ها.نه کجایید شماها.نه نه...کجای...
نميدونم چرا مدتها به اين کولرها نگاه کردم. غير از اونم هميشه خود کشی آخرين چيزيه که به ذهنم ميرسه. اميد به زندگيم بالاست ديگه!
مهندس یه سر به کامنت های بلاگ آهو (خشم و هیاهو) بزن !
مطمئنا هیچ ربطی نداره.
اِه ، سلام ، من باز ياد اينجا افتادم گفتم ببينم اوضاع احوال رو به راهِ يا نه حالا هم که اين همه راه اومدم يه نظری هم داده باشم شايد بد نباشه... ميگم اين عکسه ربطش توو درجه ی چرخش گردن برا دیدن اون دختره تو ماشین بغلیه و بالای ساختمون نيس احیاناْ؟! ؟! موفق باشی حاجی
ربط دادن مسائل بی ربط به هم کاری نداره؛ البته اگه مثل من باور داشته باشی که همه چی به هم ربط داره! یه روزی بوده که بیشتر کسایی که از جلوی این ساختمون رد میشدن، کف میکردن و میگفتن چی میشد خونهی ما اینجا بود و من یه اتاق بزرگ توش داشتم!! حالا که هم قدیمی شده هم کثیف، بهش محل سگ هم نمیذارن! یا بهترش رو دارن؛ یا دارن مثل سگ جون میکنن تا بچههاشون، آرزوهایی مشابه خودشون نداشته باشن! دیدی بافتن راحته؟!
ديدن اين عکس اين حس رو در من القا کرد که بشری که روزی آرزوش ديدن جهان از فراز درختی بود حتی برای لحظه ای حالا که رو آسمانخراش ها است بی تفاوت از منظره در برابرش زندگی می کنه...کيف کردی ارتباط دادن رو؟